.یه روز به ادیسون خبر دادن که کارگاهت آتیش گرفته
.بعد با پسرش رفت کارگاه
.پسرش که صحنه رو دید که کارگاه داره می سوزه رو زمین افتاد و زار زار گریه کرد
:ادیسون دستش و رو شونه ی پسرش گذاشت و گفت
.چه اتیش با شکوه و قشنگی ، تا الان به عظمتش فکر نکرده بودم
.بعد با پسرش رفت کارگاه
.پسرش که صحنه رو دید که کارگاه داره می سوزه رو زمین افتاد و زار زار گریه کرد
:ادیسون دستش و رو شونه ی پسرش گذاشت و گفت
.چه اتیش با شکوه و قشنگی ، تا الان به عظمتش فکر نکرده بودم
No comments:
Post a Comment