Sunday, December 9, 2007

146

.یه روز به ادیسون خبر دادن که کارگاهت آتیش گرفته
.بعد با پسرش رفت کارگاه
.پسرش که صحنه رو دید که کارگاه داره می سوزه رو زمین افتاد و زار زار گریه کرد
:ادیسون دستش و رو شونه ی پسرش گذاشت و گفت
.چه اتیش با شکوه و قشنگی ، تا الان به عظمتش فکر نکرده بودم

No comments: