Monday, January 4, 2010

316

و داستان بدان جا رسید که هیچ یک ،هیچ نگفتن و به سوراخ های جوراب همدیگر نگاه می کردند

4 comments:

Mina said...

خب دست _ همو بگیرن برن جورابان جوراب بگیرن به جای اینکه به جورابای پاره ی هم نگاه کنن :ح

یک فنجان قهوه اسپرسو با دو قاشق شکر said...

فرصت خریدن نیست،شاید ملاقاتی با دست پر داشته باشن

نیما said...

شب های با کی؟ :ی

یک فنجان قهوه اسپرسو با دو قاشق شکر said...

نیما ،همه اسیر بودن ولی در زندانی بدون میله ،با تکرارها زندگی می کردن...هممون درکش می کنیم